شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر


خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر

بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو


چون بدید او را، ز من آشفته دل تر شد امیر

هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه ای


پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر

آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز


کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر

میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب


داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر

در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند


ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر

هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا


گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی نظیر